دخترک...

دخترک ناله کنان رو به سماء کرد پرسید

این چه رسمی است که در پیش گرفتی خورشید؟

تو ندیدی که مرا جز به همان شادی نیست؟

باید از شادی تنهای دلم دست کشید؟

تو ندیدی چرا دخترک همسایه؟

که پدر دارد و آنجاست به زیر سایه

من قناعت کنم و تو به بزرگی ترسی؟

هان اینجاست ببین حافظ من این دایه

دخترک دست به سینه ابروان در هم کرد

مخزن آب حیات دو نگاهش کم کرد

پشت خود کرد به خورشید و گرفت در آغوش

زانوانش را و سر در بین آن دو خم کرد

چشم او گرم شد و خواب سراغش آمد

نوری از قافله ی نور به خوابش آمد

خواست تا آن دخترک با نور گوید حرف دل

یک دم از رفتار خورشید یادش آمد

رُفت با آن نور از اعماق قلبش گرد دل

گفت از فقر، از خانه ای بی غش و غل

که ندارد آب در حوض و ایوان و عمود

دور آن خشتی گرفتار در دامان گل

نور لبخندی زد و آن دخترک را غم برد

او را در عالم بالا سرایی دم برد

آن به مانند همان بود که در نقشش ساخت

گفت آن است که خورشید از رسمم برد؟

نطق آن نور به افشای حقایق باز شد

گفت از ساخت آن قصر که کی آغاز شد

آن دمی بود که رسم او از دنیا برید

و مکانش که در باغ بهشتی ساز شد

دخترک با آن چنان شوقی از رویا پرید

که نمی شد به مانندش با دنیا خرید

از همان وقت به بعد هر چه که می خواست کشید

چون که از برکه در آمد و آن دریا بدید                                

                                                                      علیرضا نمائی قاسم نیا

                                                                               7/2/1393


نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت13:47---18 ارديبهشت 1393
علیرضا جون شعرت خوب بود !امید وارم بتونی ادامه بدی
پاسخ:مرسی از لطفت علی جون...انشالله...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:, | 19:24 | نویسنده : علی رضا نمایی1 |